امروز سه شنبه 11 اردیبهشت 1403 http://h95.cloob24.com
0
آیا می دانید 1 (زیست شناسی). ستاره دریایی مغز ندارد.
. اختاپوس سه قلب دارد.
. ماهی قرمز تنها وقایع تا سه ثانیه قبل را به یاد می‌آورد.
. مورچه‌ها هرگز نمی‌خوابند.
. اگر ماهی قرمز را در محل تاریکی نگه دارید کم کم به سفید تغییر رنگ می‌دهد.
. سگ‌های خال دار بدون خال متولد می‌شوند.
. حلزون‌ها می‌توانند تا سه سال بخوابند و در این مدت هیچ غذایی نخورند.
. موریانه‌ها وقتی به موسیقی هوی متال گوش می‌دهند چوب را با سرعت دو برابر می‌خورند.
. مقاومت موش صحرایی در برابر بی آبی بیشتر از شتر است.

0
انرژی هسته ای انرژی گرمایی آزاد شده حاصل از شکافت اتم اورانیوم است که از آن برای تولید بخار آب و گرداندن توربین های تولید برق استفاده می شود. اورانیوم معدنی طی فرایندی در تأسیسات فرآوری باید به گاز هگزافلوراید تبدیل شود و سپس با تزریق به شبکه ای از سانترفیوژها غنی شده و سپس قابل استفاده است. البته فقط اورانیوم نیست که با آن می توان انرژی هسته ای تولید کرد، مثلا از پولوتونیم یا دیگر رادیو اکتیوها نیز می توان انرژی هسته ای تولید نمود، این انرژی در دسته انرژی های نیمه پاک و غیر قابل تجدید تقسیم بندی می شود. به این دلیل نیمه پاک که زباله ها و پس مانده های آن هزاران سال در محیط زیست باقی مانده و برای سلامت موجودات زنده بسیار خطرناک هستند، با وجود این پس از مقایسه آماری بین خطرات همه انواع انرژی، انرژی هسته ای جزو بهترین گزینه های موجود به شمار می آید.لازم به ذکر است انرژی هسته ای به تمامی انرژی های دیگر قابل تبدیل است ولی هیچ انرژی به انرژی هسته ای تبدیل نمی شود.

0
حرف ربط:

کلمه هایی هستند که دو کلمه یا دو جمله را به هم ربط می دهند وآن ها را هم نقش و هم پایه یکدیگر می سازند و یا جمله ای را به جمله ای دیگر ربط می دهند و یکی را وابسته دیگری قرار می دهند:

- مثال: مجید به خیابان رفت و بهروز دید

در این جمله و حرف ربط است دو جمله را به هم ربط داده و آن ها را هم پایه هم ساخته است

دیروز مجید را دیدم و سفارش بهروز را به او رساندم.

در این جا و دو جمله مستقل را هم پایه ساخته و آن ها را به هم مربوط ساخته است.

- مجید را صدا زدم که سفارش بهروز را به او برسانم.

در این جا که حرف ربط است و جمله سفارش بهروز را به او برسانم را به جمله مجید را صدا زدم وابسته کرده است.

- تا نکوشی موفق نمی شوی.

در اینجا تا جمله ی نکوشی را به جمله موفق نمی شوی وابسته کرده است.

- اما و ولی و ولیکن
دو جمله را ربط می دهد اما کاربرد معنایی منفی به جمله می دهد

به دوستم زنگ زدم اما جوابم را نداد

- چون و زیرا
زمانی که جمله ای دلیل جمله دیگر را بیان می کند

- بعد و سپس
برای ربط جملات هست
زمانی که جمله بعدی در مرحله بعدی قرار می گیرد

پروانه از خواب بیدار شد،صورتش را شست بعد پرواز کرد

برخى از حروف گاه حرف ربطند و گاه حرف اضافه.

به این مثالها توجه کنید:

تا: این حرف اگر نشان دهنده دلیل چیزى یا کارى باشد، حرف ربط است.

مثال: «پیامبر مشتاق و بیتاب به خانه آمد تا اوّلین فرزند فاطمه را ببیند.»

و اگر پایان چیزى یا کارى را نشان دهد، حرف اضافه است.

- چون: این حرف اگر دلیل یا شرط را نشان دهد، حرف ربط است: «غروب من چون درست بنگرى، طلوع من است.»

و اگر براى مثال آورى باشد، حرف اضافه است: «انسان هایى چون على هرگز تکرار نمى شوند.»

0
نهاد کلمه یا گروهی از کلمات است که درباره آن خبری می دهیم. نهاد صاحب خبر است. به عبارت دیگر نهاد قسمتی از جمله است که درباره آن خبری می دهیم.

گزاره خبری است که درباره نهاد داده می شود. به عبارت دیگر گزاره، بخش اطلاع دهنده خبر است.هر گزاره یک فعل دارد.

در جمله های زیر:

علی آمد علی نهاد و آمد گزاره است.

هوا روشن شد هوا نهاد و روشن شد گزاره است.

آقای ناظم نامه را به محمود داد آقای ناظم نهاد و نامه را به محمود داد گزاره است.

در بیشتر جمله ها نهاد پیش از گزاره می آید.

هر گزاره یک فعل دارد.

نهاد در بیشتر اوقات با فعل خود مطابقت دارد. یعنی اگر نهاد مفرد باشد فعل نیز مفرد است و اگر نهاد جمع باشد فعل نیز جمع است مانند مثال زیر:

زنبور عسل شیره گلها را می مکد.

زنبور عسل (نهاد)مفرد است و می مکد (فعل)نیز مفرد است.

زنبورهای عسل شیره گل ها را می مکند.

زنبورهای عسل (نهاد)جمع است و می مکند (فعل)نیز جمع است.

نهاد اجباری: شناسه را نهاد اجباری می گوئیم. نهاد اجباری همیشه همراه با فعل است. به عبارت دیگر شناسه نشانه فعل است و شخص فعل را تعیین می کند.

0

مرکز تقارن: اگر شکلی را 180 درجه دور مرکزش بچرخانیم و شکل روی خودش منطبق شود آن شکل مرکز تقارن دارد

خط تقارن: یک خط راست که شکل را تقسیم می کند به طوری که اگر از روی آن خط شکل را تا کنیم دو قسمت شکل کاملا باهم منطبق می شود (روی هم می افتد)

0
یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد شکارچی بود و یک سگ شکارچی تربیت شده داشت که با او کمک می کرد. سگ شکاری سگی بود لاغر اندام با دستها و پاهای باریک و بلند که از هر حیوانی تندتر می دوید و همینکه شکارچی فرمان می داد سگ خرگوشها و آهوها را دنبال می کرد و آنها را می گرفت و پیش صاحبش می آورد یا هر وقت شکارچی مرغی چیزی را با تیر می زد سگ می دوید و پیش از اینکه شکار بمیرد آن را زنده نزد شکارچی می رسانید. یک روز مرد شکارچی با سگش به شکار رفت و در دنبال آهویی گذارشان به کوهستانی افتاد که خیلی سبز و خرم بود و در پستیها و بلندیها درختها و گلها و علفهای فراوان روییده بود و در آن کوهستان به غاری رسیدند. شکارچی نگاه کرد دید در اطراف غار زنبورهای عسل پرواز می کنند و از شکاف یک سنگ قطره قطره عسل میچکد. فهمید زنبورهای عسل در شکاف سنگها خانه دارند و اینطور که معلوم است مدتهاست پای انسانی به آنجا نرسیده و عسلهای زیادی جمع شده و لابلای سنگها از عسل لبریز شده و از شکاف سنگها عسل جاری شده و روی خاک خشک می شود. مرد شکارچی از دیدن این وضع بسیار خوشحال شد و با خود گفت: «اگر هیچکس دیگر گذارش به اینجا نیفتد تا مدتی از زحمت شکار راحت می شوم و هر روز می آیم قدری از این عسل به شهر میبرم و میفروشم و با آن زندگی می کنم و تا مدتها این عسل تمام نمی شود زیرا دامنه کوه و صحرا پر از گل و سبزه است و زنبورها که در اینجا وطن دارند خیلی زیاد هستند و کارشان هم ساختن عسل است.» تنها مشکلی که در میان بود هجوم زنبورها بود. اما در دنیا هیج کاری بی زحمت نیست. شکارچی لباسهای خود را محکم بست و صورت خود را با پارچه ای پوشاند و با احتیاط کوزه هایی را که برای آب همراه داشت از عسل پر کرد و به شهر برگشت و عسل را برای فروش به بازار برد و سگش هم همراهش بود. شکارچی به یک دکان بقالی نزدیک شد و گفت: «قدری عسل خالص دارم میخواهم بفروشم.»

مرد بقال کوزه عسل را گرفت و کمی از آن را چشید و گفت: «آفرین بر تو و بر این عسل! من همیشه چند جور عسل موجود دارم، عسلی دارم که خودم آن را از دهات می آورم و تصفیه می کنم و موم آن را جدا می کنم و عسل خالص را میفروشم، عسل دیگری دارم که آن را با مومش از کند و خارج می کنند و می آورند و می خرم و همانطور با موم میفروشم، عسل دیگری هست که تصفیه شده می آورند و جداگانه خرید و فروش می کنم و گاهی شربت قند و مربا با آن مخلوط کرده اند و مشتریهای عسل شناس آن را نمی پسندند، عسلهای خالص هم که از هر ولایتی می آورند مزه مخصوص دیگری دارد اما این عسل از همه آنها بهتر است، از عطر آن و مزه آن معلوم است که عسلی خالص است و از ولایتی آمده که گلها و گیاهان آن معطر بوده است. من آدم با انصافی هستم و این عسل را از قیمت فروش بهترین عسل هایم گرانتر می خرم. فقط میخواهم قول بدهی که هر چه عسل داری همیشه برای من بیاوری.»

شکارچی خوش دل شد و گفت: «بسیار خوب، قول می دهم. من با هیچکس دیگر صحبت نکرده ام و عسل هم بسیار دارم، اگر بدانم که عسل را به قیمت حسابی خریده ای و مرا مغبون نکرده ای هر روز یک کوزه از همین عسل برایت میآورم.»
مرد بقال خوشحال شد و کوزه عسل را در ترازو گذاشت و آن را وزن کرد و بعد خواست عسل را در ظرف دیگر بریزد و کوزه خالی را هم بکشد و وزن خالص عسل را معلوم کند.
این بقال در دکان یک راسو داشت که آن را به جای گربه نگاه داشته بود تا موشهای دکان را بگیرد و موقعی که می خواست عسل را در ظرف دیگر بریزد یک قطره عسل روی زمین چکید و راسو که مواظب کار بقال بود فوری جلو دوید تا عسل را از زمین بلیسد. در این هنگام سگ شکاری که همراه مرد شکارچی بود و از اول از دیدن راسو ناراحت شده بود به راسو حمله کرد و گردن راسو را گاز گرفت و خون از گردن راسوجاری شد.
مرد بقال که به راسوی خودش خیلی علاقه داشت از حمله سگ شکاری عصبانی شد و ناسزاگویان دست دراز کرد چوب قپان را برداشت و با یک حرکت محکم بر فرق سگ کوبید و سگ گیج شد و بیهوش افتاد. مرد شکارچی که سگ خود را بسیار عزیز می داشت اوقاتش تلخ شد و کوزه عسل را برداشت و بر سر مرد بقال شکست. مرد بقال فریادی زد و از هوش رفت، همسایه روبروی بقال که این ماجرا را دیده بود بازاریها را خبر کرد و گروهی اطراف مرد شکارچی را گرفتند و شروع کردند به کتک زدن و ناسزا گفتن. درد شکارچی هم که خود را در برابر آنها تنها دید کارد شکاری خود را از کمر کشید و چند نفر را زخمی کرد و داد و فریاد بلند شد و در این حال پاسبانها سر رسیدند و مرد شکارچی و چند نفر از بازاریها را گرفتند و پیش داروغه بردند و گفتند: «این مرد بازار را شلوغ کرده و اینها با او گلاویز بودند.»
داروغه از یکی یکی تحقیق کرد و گفت: «بروید ببینید مرد بقال زنده است یا نه.» خبر آوردند که بقال سالم است سرش کمی زخم شده و چیزی نیست. داروغه همه را پیش قاضی فرستاد و گفت: «هر چه قاضی بزرگ رأی بدهد اجرا می شود.»
قاضی از مرد بقال و صیاد و همسایه بقال و دیگران سرگذشت دعوا را پرسید. و بعد گفت: «راسو حیوان است و می خواست یک قطره عسل بخورد، راسو را نمی توان مجازات کرد. سگ هم حیوان است و به راسو حمله کرده است، سگ را هم نمی توان مجازات کرد. اما مرد بقال اگر اندکی گذشت و صبر و تحمل داشت سگ را هلاک نمی کرد و اگر شکارچی هم اندکی گذشت و انصاف داشت مرد بقال را نمی زد چون تقصیر از خودش بوده که سگ شکاری را به بازار آورده. مردم هم به طرفداری از همسایه خود جمع شده اند و اگر مرد شکارچی را کتک زده اند به خیال خودشان از همسایه آشنای خود دفاع کرده اند و مرد شکارچی هم از ترسش کارد را کشیده و به خیال خودش از جان خود دفاع کرده. ما می توانیم همه را جریمه کنیم و مجازات کنیم زیرا هر کدام وقتی ظلمی از کسی دیدند باید به داروغه و حاکم مراجعه کنند و نباید خودشان اختلاف کوچک را بزرگ کنند: حالا آیا کسی شکایت دارد؟» از میان حاضران هیچکس حرفی نزد. قاضی گفت: «گناه شما همه نادانی است

و تا وقتی مردم بیسواد و نادان و عوام هستند هر روز این چیزها پیدا می شود. اگر مردم همه باسواد و وظیفه شناسی باشند آن وقت شکارچی سگ شکاری را بی قید و بند به بازار نمی آورد و مرد بقال به جای گربه در دکان راسوی تربیت ناپذیر نگاه نمی دارد و اگر سگی به راسوی حمله کند با چوب قپان سگ را نمی کشد بلکه به قاضی مراجعه می کند و تاوان آن را می گیرد و دعوا تمام می شود. و اگر سگی کشته شد یک انسان کوزه ای را بر سر انسان دیگر نمی کوبد بلکه به حاکم مراجعه می کند و قیمت سگ را مطالبه می کند. وقتی شهر داروغه و محتسب و حاکم و قاضی دارد همه این اختلافها تا کوچک است حل می شود اما عیب بزرگ جهل و نادانی است. همه جنگها و دعواها از اول کوچک است و مردم نادان آنها را بزرگ می کنند. این دعوا هم از یک قطره عسل شروع شده است و چون صیاد که باعث این فتنه بود سگش را از دست داده و کسی هم شکایتی ندارد همه را مرخص می کنم.»